آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

دلتنگتم وقتی میام سرکار

پسرم دیگه شش ماهت تمام شد و مامانی مرخصی ام به پایان رسید و مجبورم علی رغم میل باطنی ام که دوست ندارم ازت دور باشم ترکت کنم و مامانی بسپارمت . اول خدا بعدش مامانی نگهدارت . عزیزدلم صبحها دیگه ساعت ۷ صبح چه بیدار چه خواب . بابایی بقلت می کرد می بردتت خونه مامان جون اونجا باشی تا من از سرکار برگردم . وقتی از سرکار برمی گشتم نمی دونی برام چیکار می کردی چه ذوقی می کردی دیگه نمی خواستی از بقلم بیایی پایین (الهی فدات) منم ناهارم می خوردم بعد بقلت می کردم با هم دیگه می رفتیم خونمون .  تک تک لحظاتی که ازت دورم فقط و فقط به تو فکر می کنم . نفسمممممممم من و بابا کورش دوست داریم به اندازه تمام زندگیمون فروردین 91 کسری اون موقعه 5 ما...
22 تير 1392

نشستن - سینه خیز رفتنت - چهاردست و پا رفتنت

مامانی دیگه خودت قشنگ بدونه هیچ تکیه گاهی ۷ماهگی نشستی بعدش شروع کردی به سینه خیز رفتن تا اینکه تو هشت ماهگی چهاردست و پا رفتی . دیگه خیلی شیطون و خطرناک شدی نمیشه تنهات گذاشت همش میخوایی بری همه چیزو بهم بریزی . عاشق آشپزخونه ای که بزارمت اونجا بعدش کشوها رو باز کنی و بریزی بیرون . بعضی وقتها هم میزارمت تو روروئک که به کارهام برسم مثل فرفره میدویی اینور و اونور. عاشق جاروبرقی هستی که باهاش بازی کنی . ای جونمممممممممممممم  خدا حافظت باشه عزیز مامان و بابا ...
22 تير 1392

راه رفتن کسری

پسرم 14 ماهه بودی که راه رفتی کلی ذوق میکردی . عمه برات کفش خرید آورد خونمون الهی دورت بگردم قربون اون قدمات بشم . دیگه الان به همه جای خونه تسلط داری و کارهای خطرناک زیاد می کنی همش باید حواسمون بهت باشه . عاشق حموم رفتنی همش میگی آب بازی آب بازی تا بابا ببردت حموم . مامان و بابا و دد و دا (دایی) به به (غذا) آب ممه (به پستونکت میگی ) خیلی با مزه شدی . جیگرتو مامان بخوره
22 تير 1392

هروز شیرنتر از دیروز

گل پسرم هر روز شیرنتر می شی و کار جدیدی یاد می گیری . کلید خونه رو از من می گیری که خودت در و باز کنی . دوست داری ادای ما رو در بیاری . کلمه بالا رو هم از دیروز هی می گی . هه بابا ازت می پرسید کسری عکس بابا کوروش و کسری میخنده کجاست تو دیوارو نشون میدادی می گفتی بالا بالا. یا اینکه یه تابلو داریم توش عکس یه سگه وقتی می گیم کسری هاپو کجاست؟ می گی بالا بالا و تابلو رو نشون می دی. دیشت ساعت 11 نمی رفتی بخوابی هی می گفتی (عموم - آب بزی آّب بزی ) دیگه بابایی دلش سوخت گفت بزار ببرمش حموم با هم رفتین حموم کلی آب بازی کردی و آومدی دیگه ساعت 12 خوابیدی . دوست داری بری پشت من یا بابایی بشینی و ما هی خمیده خمیده راه بریم و تو کیف کنی . وقتی خوابت ...
22 تير 1392

کسری 17 ماهه مامان و بابا

دیروز دوشنبه مورخ ٢/٢/١٣٩٢ کسری جونم ١٧ ماهه شد عزیز دلم . از سرکار اومدم خونه مامانی دنبالت ببرمت خونه . تا منو دیدی اومدی جلوی در و گفتی بقل . کلی ذوق کردی ، ناهار خوردم بعدشم حاضر شدیم راه افتادیم به طرف خونمون ، دیگه خودت تا خونمون راه میری فقط بعضی وقتها خسته که میشی میگی بقل . بچه ها داشتن تو کوچه فوتبال بازی می کردن خیلی ذوق زده شده بودی میخواستی باهاشون بازی کنی ولی اونا بزرگ بودن . عاشق بچه ها هستی . وقتی با کلید در و باز کردم شروع کردی به گریه کردن که چرا میریم خونه!!! تو آسانسور کلی گریه کردی دوست نداشتی بیایی خونه . رفتیم خونه کارتون پنگول داشت میداد تلویزیونو روشن کردم برات . سوپ برات گرم کردم و بهت ناهار دادم خوردی . بعدشم...
22 تير 1392

وقتی رزوئلا گرفتی و اولین سفر شمال با کسری

مامانی یک هفته مونده بود که خاله فریده اینا برگردن سوئد اواخر مرداد ماه (۱۳۹۱) بود ٨ ماهت داشت تموم میشد قرار شد برای افطار بریم جنگلهای شیان با دایی فرهادینا و خاله فریباینا و خاله فریده اینا و مامان جون اینا . حاضر شدیم رفتیم ولی تو راه هی احساس کردم که تب داری و بدنت داغه وقتی رسیدیم اونجا هر کسی بهت دست زد گفت چقدر داغهههههههههه . دیگه اشکان رو فرستادیم رفت برات استامینوفن خرید آورد عزیزم . ولی تا بهت دادیم بالا آوردی . دیگه من وبابایی نتونستیم بمونیم زود برگشتیم خونه و زنگ زدیم به دکترت . گفت هر ۴ ساعت شیاف بزارید تا تبش بیاد پایین تا اینکه فرداش بردیمت پیش دکتر. من از قبل می دونستم رزوئلا چیه چون نی نی های تون نی نی سایت هم کم وبی...
22 تير 1392

کسری در 9 ماهگی

مامانی الان که دارم این مطلب می نویسم تو ۹ ماه و ۴ روزته و ۹ کیلویی با قد ۷۲ سانتی متر  دیشب من و بابایی داشتیم شام می خوردیم تو یک دفعه چهاردست و پا اومدی سراغ ما که بقلت کنیم با دهن رفتی تو پایه میز الهی بمیرم کلی گریه کردی بالای لبت ورم کرد و کمی پایین دماغت زخم شد . ببخشید سهل انگاری از ما بود خیلییییییییییی شیطون شدی نمیشه چشم ازت برداشت خدا نگهدارت باشه یه شب با هم رفتیم نمایشگاه کوچ نشینان خیلی جالب بود . ماه رمضان سال 91 بود . ...
22 تير 1392

کسری در 10 ماهگی

کسری جونم شما 10 ماهه بودی که ما فهمیدیم آلرژی غذایی داریی چون کل بدنت ریخت بیرون . و خارش داشتی . وقتی بردیمت کلینیک فوق تخصصی آلرژی کودکان . ازت تست گرفتن عزیز دلم به پروتئین گاوی حساس بودی - به سویا - شیر گاو - فرآورده های گاوی - مواد افزودنی مثل رب گوجه - زعفران - ادویه - و بستنی و تخم مرغ و بیسکویت حساسیت داشتی خیلی بد شد کلی ناراحت شدیم چون اونجوی مجبوری بودی غذاهای محدودی بخوری . انشاءالله زودتر خوب می شی (قلب منی )
22 تير 1392

تولد یک سالگی

کسری جونم امسال چون تولدت مصادف شده بود با محرم ما نتونستیم برات تولد مفصل بگیریم فقط یه روز خونه مامانی بابایی که عمه انا هم اونجا بودن برای تو و مهبد یک تولد با هم گرفتیم چون مهبد هم تولدش آخر آبان بود . برای دوتانون یک کیک گرفتیم با هم فوت کردین . عزیزم الهی که صدو بیست سال سلامت و تندرست و شاد و ورزشکار و صالح باشی. (آمین) کسری جونم با نیکا دخترعموش و مهبد پسر عمه اش خونه مامانی عشرت (مامان بابایی)    و یک روز دیگه جداگانه خانواده من هم یعنی خاله انا و دایی نا و مامان جون هم اومدن خونمون که خودشون برات هم کیک خریده بودن هم کادو من هم غذا درست کردم دور هم بودیم . انشاءالله صد و بیست ساله شی پسرم  از ...
22 تير 1392

لحظه های عاشقانه من و پسرم

هر چی بزرگتر میشی بیشتر عاشقت میشم . وقتی خوابی نفساتو می شمارم . منتظرم زودتر بیدار شی بگیرمت تو آغوشم ببوسمت . باهات بازی کنم . بهت غذا بدم بخوری و ... پسرم وجودت به زندگی من و بابایی یه صفای دیگه ای داده با وجود تو ما زندگمون یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته . دیروز که باهات بازی می کردم غش غش می خندیدی با خنده های تو من انرژی مضاعفی می گیرم . انشاءاله همیشه لبات خندان باشه بابایی که عاشقته وقتی از سرکار میاد با تمام خستگی زودی تو رو آماده می کنه و می بره بیرون یه چند روزی هست که تو رو می بره پارک . باهات دالی بازی می کنه یا گرگ میشه دنبالت می کنه هی میگه الان میخورمت تو زودی می دویی میایی تو آغوش من خودتو جا میدی انگاری که واقعا میخوا...
16 تير 1392